دو شعر از خاطره

کجا رفت مادرم...
امشب هزار فکر عجیب است در سرم
از فکرهای دوروبرم رنج می برم...
آزار می دهند مرا روز وشب هنوز
این خوابهای زشت که کردند باورم
من هم شبیه حادثه ها در هوای سرد
گاهی هنوز درد تو را سخت می خرم
هی جار میزنند مرا حرفها و... عشق
آواری از گناه شبی ریخت بر سرم
من درد می کشم چه تلخند واژه ها
هر چند چشمهای تو گفتند بهترم...
با یاد کودکیست کمی خنده بر لبم
تب کرده ام شدید ، کجا رفت مادرم....
/////////////////////////
لحظه های زشت خبر
از لحظه های زشت خبر درک می کند
هر روزنامه وقت خطر درک می کند
این روزها حوادث بد هم زیاد هست...
دیگر شکسته است کمر...درک می کند
هی درد می کند سرِ من دردسر بد است
این غم مصیبتی ست که سر درک می کند
حتی عزیز ! کودک خوشحال درد را
از شانه های سرد پدر درک می کند
من خسته ام شبیه خدا که همیشه او
با چشمهای خسته ی تر درک می کند
تو بد خبر نباش از امشب...که من دلم
از لحظه های زشت خبر درک می کند...
از بیشه دراز:خاطره
دیدگاهها
نمی خواند.کوتاه کلام اینکه ای کاش در هر مقوله ای از اهل آن
مقوله کسب معلومات شود.
شعر اولتون خوب بود.
شعر دومتون کلا بد بود.
واین هم که نوشتین : من خسته ام شبیه خدا؟؟
یا من خسته ام، شبیه خدا که همیشه او با چشم های خسته؟
به نظرتون هردوتاشون اشتبا نیس؟
شعر به روحيه من نزديك بود خودم را نيز درك ميكنم