دلتنگی دو
سلام بر بچه های دیروز بیشه دراز
امشب یکم بهمن ماه نود و یکه برگشتم به دهه ی شصت همو وقت که زمون جنگ بود برق روستامون یادتونه چطور بود. شادروان کاظم نظری مسئولش بود یه ژنراتور همون موتور برق بهش میگفتیم یادتونه زمستونا فقط شب روشنش میکرد تا ساعت نه شب بعد وقت خاموشی یه رب به نه یه علامت کوچیک میداد یه لحظه قط و وصلش میکرد و سریع مانامون فانوسو روشن میکردنو بعد یه رب خاموشی همه جا رو فرا میگرفت و ما میموندیم و مشقای ناتموم و نور لرزان فانوسو حرفای تند اما دلسوزانه ی مادرامون اگه روز گلال و گلال نگردی اگه روزا ولگردی نکنی مثه بچه های همال....وچند جمله ی رکیک و منحصر به فرد با چاشنی اگه فردا مدیرتو دیدم تموم دنیا بر سرمون خراب میشد و یه عالمه فکرو خیال که فردا چی میشه آروم آروم دست به دامن تقلب و یه خط در میون مشقا رو مینوشتیم و با یه نذر دست به دامون امامزاده ها که هیچ وقت هم اداشون نمیکردیم زیر پتو میرفتیم...یادش بخیر کاش هنوز بچه بودیمو مادرامون بودن و با همون حرفای تند و تهدید آمیز اما دلسوزانه شب رو به صبح میرسوندیم.کاش زمون برمیگشت به عقب کاش تلویزیون نبود کاش موبایل نبود ماشینای لوکس نبود آدمای بد نبود حسادت نبود تکبر نبود چی میدونم اصلن امروز نبود یعنی اصلن زندگی لوکس نبود بجاشون سادگی و رفاقت و همدلی بود چقد آدما خوب بودن حیا بود صفا بود باور کنید خوشی بود...دلم واسه اون همه صفا و دوستی تنگیده واسه نون تنوری داغ مادرای دلسوز واسه چای شیرین صبح خاکه قندی و یه تیکه نون برشته شده تنگیده....دلم واسه همبازیهایم تنگیده شاید به من بگید دیوونه...آره من دیوونم..بازم میام...
دیدگاهها
سلام و سپاس فراوان
ممنون علي جان
سپاس دوست عزیز و نکته بینم/سلامتی و بهروزیت را آرزومندم
شادی عزیز و چیمن دوس داشتنی از نظرتون سپاسگزارم