قصیده «بهر تسکین ...»، حاج بختیار بیگزاده
سبب سرودن قصیدهی «بهر تسکین ...»
میدانیم که در آغاز هجوم دشمن بعثی عراق به میهن عزیزمان، بیشتر مردم مناطق جنگی به دفاع جانانه از سرزمین پاکمان پرداختند. نویسندهی این سطور هم مانند بسیاری از همشهریان دهلرانی، یک قبضه تفنگ «ام.یک» تحویل گرفتم و در حد توان خود، رزمندگان را یاری میکردم. پس از چندی که بسیج مردمی از سراسر کشور به منطقه گسیل داده شد، به همراه عدهای از همکاران مخابرات دهلران از جمله حاج عباس حسنی به ادارهی مخابرات شهرستان درهشهر منتقل و مشغول بکار شدیم. آن زمان که شهرهای مهران و موسیان در اشغال دشمن بودند تنها ارتباط مواصلاتی منطقهی جنگی دهلران و مهران که به اشغال دشمن درنیامده بود، از راه شهرهای درهشهر و آبدانان صورت میگرفت. از اینرو، درهشهر به یکی از شهرهای نظامی تبدیل شده بود و روزانه دهها گردان نظامی (ارتش، سپاه، بسیج و ...) از آنجا میگذشت تا از راه آبدانان به کمک رزمندگان منطقه که از شرق و غرب در محاصرهی دشمن بودند بشتابند. از آن لحاظ، کادر مخابرات آن شهرستان (درهشهر)، ناچار بود که برای ارایهی خدمت، آمادگی بیشتری داشته باشد. از طرفی شهرستان مذکور در آن زمان، فقط یک خط تلفن داشت؛ آن هم از «مرکز تلفن» خرمآباد گرفته و به وسیلهی سیم فیزیکی از کاریر شهرهای معمولان، ملاوی و پلدختر گذرانده و در مرکز آن شهرستان، دایر کرده بودند. مسافت طولانی خط فیزیکی سبب شده بود که کارایی آن یک خط تلفن هم به نزدیکی صفر برسد. از سویی در آن زمان، کانالهای ورودی و خروجی مراکز تلفن کشور خیلی کم بودند. در نتیجه برقراری تلفن از شهر درهشهر به سایر نقاط کشور، به جز شهر خرمآباد که بدون کد برقرار میشد، به سختی صورت میگرفت. شهرستان آبدانان هم فاقد ارتباط تلفنی بود. بنا بر این، کارکنان مخابرات درهشهر ناچار بودند که با استفاده از همان یک خط تلفن، هم ارتباط تلفنی رزمندگان و شهروندان را بر قرار نمایند و هم مبادلهی تلگراف[1] را انجام دهند. در آن شرایط، حاج حسنی که مسئول بخش تلگراف آن شهرستان بود، تقاضای انتقال به «پهله»، مرکز بخشداری زرینآباد کرد که محل تجمع فرمانداری، ادارات و ارگانهای شهرستان دهلران شده بود. در بخش پهله، به خاطر نداشتن ارتباط تلفنی، فعالیت مخابرات چشمگیر نبود و فعالیت همکاران ما در آنجا، به مبادلهی تلگراف محدود شده بود. حاج حسنی هم گاهی به مرکز استان میرفت و در جمع دوستانی چون حاج حاتم نظری شعر میسرود و چونانکه عادت دیرینهاش بود برای دوستان خود ارسال میکرد[2]. وی چونان شعر طنزآمیزی را بهمراه نامهی دوستانهای در غیاب حاج جاسم نظری کارمند وقت دادگستری نوشته و در نزد همکاران برای او جا گذاشته بود و به خاطر ارتباط خانوادگی نامبرده با اینجانب، رونوشتی از آن هم برای من ارسال کرد. آن روزها که من از شدت کار و کمبود امکانات مخابراتی به ستوه آمده و منتظر یک تلنگر بودم، همینکه رونوشت نامه و شعری را که گویای آرامش خاطر سراینده بود به دستم رسید، بیدرنگ قصیدهی «بهرتسکین...» را سرودم و با رعایت احترام برای وی و رونوشت آن را هم برای حاج حاتم نظری که در سرودن شعر او همدست بود، فرستادم. حاج حسنی با یک تماس تلفنی بسنده کرد و پاسخی نداد؛ لیکن حاج حاتم نظری در دم جواب داد و آن را ستود.
قصیده «بهرتسکین ...»
حاجیا[3] دست الهی یار تو | خوش بخواندنم نغزی از اشعار تو | |
به امید و نام حق گیرم قلم | میدهم پاسخ به آن تومار تو | |
مینویسم نامهای از سیمره[4] |
جاي پيشين و محلّكار تو | |
شهر تاریخ و تمدن درهشهر | آنکه بودند اهل آن انصار تو | |
به دیار و مهد خویشان دهلران | زادگاه پر گل و گلزار تو | |
بهرشان گویم دعا هر صبح و شام | آن همه همشهری سردار[5] تو | |
من همین امروز گشتم با خبر | از متون و نامه و اخبار تو | |
ماجرا حاکیست گویا حاسدان | رشک میورزند بر افکار تو | |
کاردشمن رشک وکین وحَسرتاست | بر تو و بر آن مخ بیدار تو | |
اینکه تو گشتی غریب شهر خود | حیله است از مجمع دربار تو | |
جزهمان حاتم[6] که خودامری جداست | گشته است اندر غریبی یار تو | |
دیگران تک تک جدا گشتند لیک | بیخبر هستند از اسرار تو | |
پیک ما اکنون بیاوردش خبر | از تو و آن جنگ آتشبار تو | |
آفرین بادا به تو صد آفرین | مرحبا بر عزم و بر پیکار تو | |
در پيامت گنگ بودند اسمها | آن جلوس[7] و روبه مکّار[8] تو | |
زان ارادهآهنین و جمع ناس[9] |
خواندم اندر شعر ناهموار تو | |
گاو مرسَل ناشناسوریشهَل | پینه کرده شعر پینهدار[10] تو | |
گو! کهآن کبریت سرطاس[11] شریف! | چون بنامندش همه خونخوار تو؟ | |
چیست آن تیغی[12] که نامش بردهاند | بد رفیقان خُل و بیمار تو؟ | |
یا مبارک منزل و هم نازنین | که نکرده هیچ وقت آزار تو! | |
غیر از آن ناراستان بد منش | چه کسی کرده از او بیزار تو؟ | |
نازنين بود آنكه هنگام نیاز | مینمودش چارهی ناچار تو | |
ني به ظاهر حاميان! چاپلوس | لیک پر از غمزه و عيّار تو | |
یار تکتاز شما باشد «بَخه»[13] | یاور بیناز[14] و نیکوکار تو | |
یاور دشمنستیز و دشمن | حاسدان پست و بد کردار تو | |
آن حكيم راز و رمز كارها | آن منوّر گشته از انوار تو | |
آنکه همره شد تو را تا سیمره[15] |
یار پا بشکستهی[16] پادار[17] تو | |
میخروشد روز یاری با کمان | رعدگون آن يار آرشوار تو | |
کوشش دشمن چونین است این زمان | تا نباشم یاور پرکار تو | |
روز و شب هستند در سعی و تلاش | از برای انحراف کار تو | |
جمله آنان با نوشتن رام کن | بارکاله بر خط و خودکار تو | |
میل دارم تا ببینم تک به تک | آن همه همسنگر کفّار تو | |
بالاخص میخواهم اینکه زودتر | تا شناسم خصم سردمدار تو | |
زین سبب افشا و هم خنثی کنم | نام و طرحش آن ابر طرّار تو | |
گر بخواهی میکنم امشب سفر | بهر تسکین دل افگار تو | |
میکنم از جان و دل رزمآوری | با تمام دشمنان خوار تو | |
حاضرم تنها خودم جنگم به تاب | یک تنه با دشمن بسیار تو | |
قدرتم اندازهی یک لشکر است | کو حریف لشکر جرّار تو؟ | |
گر بود لازم که آیم در نهان | گو! که آیم زان مسیر پار[18] تو | |
چون بخواهی دیگری راهی شود | میکنم تأمین هر احضار تو | |
ور بخواهی کس نیاید باز هم | میپذیرم لاجرم هشدار تو | |
گر بخواهی من فقط حامی شوم | اندر اینجا با قلم همیار تو! | |
این دگر آسان بود از بهر من | دشمنم با دشمن جبّار تو | |
روز و شب در دست میگیرم قلم | مینویسم آن همه ایثار تو | |
گر به ساکت بودنم راحتتری | حاضرم اجرا کنم اصرار تو | |
امر دیگر در نظر داری اگر | بستگی دارد به هر اظهار تو | |
چون دهی پیغامکی، با تند و تاب | میزدایم مانع دشوار تو | |
حامیم هستی تو حاجی! سختسر | آفرين بر فكر و بر رفتار تو | |
شاهد این مدعا شعر شماست | واضح و پیداست از گفتار تو | |
در نهایت هم «بَخه» حامی توست | بختیار! آن یار بس هُشیار تو | |
حاجیا! وقتی که من حامی شوم | گرم باشد همچونان بازار تو | |
گرمبازاری بکن تفهیمشان | همنشینان شُل و بیکار تو | |
شعر باید گفت در وصف بسیج | چون همان اقوام سرحددار[19] تو! | |
آن سرافرازان سرباز وطن | دشمنانِ دشمنانِ زار تو | |
میمک غربی[20]و اروند جنوب | شهرهای کشور دلدار تو | |
پاسداری میکنند از جان و دل | بهر ما و جنگ با اغیار تو | |
ختم نامه میکنم با ذکر خیر | از تو و هر یاور پربار تو | |
از عزیز[21] و پورمحمد[22] و سمیر[23] |
دوستان همدم و همکار تو | |
جملگی دارم سلام و، صد سلام | دارم از لطفی،[24] فرماندار تو | |
رزمخواه[25] اینک دعایت میکند | آنکه آنگه بود دفتردار تو | |
بود او همسایهای نیکو و داشت | خانهای دیوار بر دیوار تو | |
جمله همکاران دارند آرزو | باز هم دیدار دیگر بار تو | |
دیدنی با شادی و شور و شعف | وین سفر مهمانی اندر شار[26] تو | |
از خداوند تبارک طالبم | حفظ تو با آن همه آثار تو | |
میسپارم آن وجودت به خدا | به اميد دیدن و دیدار تو | |
ماه دی باشد و سال شصت و یک | نامه باشد بر کف چاپار تو | |
رونوشتی را به حاتم میدهم | یادگاری بهر آن غمخوار تو | |
«بختیار» بیگزاده وسلام | هست مشتاق گل رخسار تو |
نامه حاج حاتم نظری در تقدیر از قصیده مذکور (مورخ 26/10/1361)
دیدگاهها
دست مریزاد!
آشکار است که استعداد شاعری و ذوق هنری نوادگان مرحوم کربلایی صحرابگ، به دایی های بیگ زاده شان می رسد! که در پناه حضرت حق، همگی سلامت و سربلند باشید ان شاءالله!